خلاصه
لیزا عمیقاً عاشق سنپای خود است. او مربی باشگاه تیراندازی با کمان مدرسه اش شد به این امید که فرصتی برای نزدیک شدن به سنپایی که دوست دارد پیدا کند. یک روز صبح لیزا به زیارتگاه کوچکی میرود و برای تحقق آرزویش دعا میکند... بیآنکه بداند باید مواظب خواستههایش باشد... (از گلهای شیطانی)