خلاصه
شیزه که در ژاپن زندگی فراری داشته است به دنیای دیگری احضار شد. در آنجا با پادشاه ازدواج کرد و یک دختر شایان ستایش به دنیا آورد. او بالاخره جایی را پیدا کرده بود که به آن تعلق داشت و نمی توانست خوشحالتر از این باشد. اما ناگهان رئیس کاخ او را مجبور به بازگشت به زمین کرد؟! "تو با من شوخی می کنی! ببخشید اما من برنمی گردم!" شیزه در حالی که از دست شیطان می دوید از قصر فرار کرد اما...؟