خلاصه
مافومی همیشه در بدبختی زندگی می کند. پدرش راهبی است که همیشه از قمار قرض می گیرد. مادرش بیمار است و در بیمارستان درمان می شود. یک روز مافومی به طور تصادفی مهر یک خدای ضعیف را شکست. خدا قصد داشت برای انتقام از او رنج بکشد، زیرا پدربزرگ مافومی او را در جعبه ای مهر و موم کرده بود، اما با دیدن زندگی مافومی چقدر فقیر است، با بدرقه کردن خدایان اطرافش به او کمک می کند.