خلاصه
یویکو با از دست دادن پدر و مادرش و حمایت دوست دوران کودکی اش چیکاگه، زندگی ساده ای را با پدربزرگش سپری می کند. اما یک روز مردی با لباسهای مشکی، موهای سفید و چشمهای قرمز که زیبایی وحشتناکی را در خود جای داده بود در برابر او ظاهر میشود. او می گوید ... "من تو را پیدا کردم. فدای من ..." آیا راهی برای یویکو وجود دارد که در برابر سرنوشت آشکارش مقاومت کند؟