خلاصه
داستان کوتاه در مورد راهبه ای که به دین خود ایمان زیادی دارد و مردم را دوست دارد. یک روز او مورد آزمایش قرار می گیرد زیرا مردم شهرش کشته می شوند. او قدرت می خواهد تا جلوی این شر را بگیرد و در حالی که برای این قدرت گریه می کند دعا می کند. همانطور که می دانیم زمانی که ضعف نشان می دهیم است که شر راه خود را در قلب ما پیدا می کند، بنابراین یک شیطان کوچک ناز ظاهر می شود که با او پیمان می بندد. راهبه تصمیم می گیرد گله را بسازد و از این قدرت شر به نام خیر استفاده کند.