خلاصه
واتارو که از مرگ مادربزرگش غمگین است، به زیارتگاهی می رود که اغلب به آنجا می رفتند. در آنجا با یوکی روباه سفیدی که قبلاً با او بازی می کرد روبرو می شود. معلوم می شود که یوکی آشنای خدای معبد میتسوموری است و او عهد می کند که آرزوی واتارو را برآورده کند.