خلاصه
ایچینو یک دختر دبیرستانی است که به دلیل اینکه پدرش در جوانی به پسرها خیانت کرده بود، به شدت از پسرها متنفر است. دزدیدن تمام اشیاء با ارزشی که او و مادرش داشتند و بدون هیچ ردی ناپدید شدند. از آن زمان او قول داده است که قوی شود تا به هیچ مردی نبازد. او همچنین آرزوی روزی را داشت که بتواند با این بانو از یک برخورد سرنوشت ساز در کودکی اش ملاقات کند. یک روز، او به طور تصادفی مردی را کتک زد که او را به عنوان یک منحرف اشتباه گرفت که دوستش میابی را آزار می دهد. او سعی میکند عذرخواهی کند، اما در نهایت او را بیشتر مورد ضرب و شتم قرار میدهد... او نسبت به پسر و دو نفر از دوستانش بیزاری میکند که بار دیگر با یکدیگر برخورد میکنند و منجر به سوء تفاهمهای بیشتر میشود. ایچینو شخصاً معتقد بود که اگر سه بار با همان شخص برخورد کند، "سرنوشت" محسوب می شود... اتفاقاً، شروع مدرسه او با غافلگیری شروع شد زیرا متوجه شد که هر سه نفر از آنها همکلاسی های جدید او هستند!