خلاصه
سه سال پیش، ایچیکا سندوارا فهمید که تنها دو سال از زندگی اش باقی مانده است. اکنون، در سال دوم دانشگاه، ایچیکا متوجه میشود که به هدف خود رسیده است، اما با وجود غیرقابل پیشبینی بودن بیماری کشندهاش، همچنان ادامه میدهد. در روزی پیش پاافتاده مانند روزهای دیگر، ایچیکا با مردی که دنیایش را تغییر داد - منبع امید و خوشبختی او - استاد سابقش دوباره متحد می شود. آکیفومی یوروگی، مردی آرام و محجوب، از تدریس استعفا داد و اکنون در مورد خرابی هایی که زمانی آن را زندگی می نامید فکر می کند. او با تحمل حقیقت سرد، با شک و تردید فکر می کند که آیا امیدی برای او باقی مانده است یا خیر. همانطور که ایچیکا هدف جدیدی پیدا می کند، او فقط می تواند امیدوار باشد که عشق تزلزل ناپذیرش متقابل شود - قبل از اینکه او یا آکیفومی ناپدید شوند و سرنوشت آنها به آنها برسد.