مارین و خواهرش اورین در دریا زندگی می کنند. یک روز حلقه ای را می بینند که در دریا افتاده است. آنها از دریا خارج می شوند و با دختری کانون، صاحب حلقه آشنا می شوند. کانون به آنها میگوید که دیگر حلقه را نمیخواهد، زیرا آن را دوست پسرش که به تازگی از او جدا شده است، داده است و او آن را به جنگل میاندازد. مارین فکر می کند کانون هنوز عاشق اوست و با خواهرش به دنبال حلقه می گردد. اما اورین به طور تصادفی مهری را در نزدیکی یک زیارتگاه می شکند...