خلاصه
روزی دو دیو بودند که کمان بر پشت داشتند و شمشیرهای تیز در دست داشتند. چشمانشان که سیاه شد، تاریکی و مردم را بلعیدند. تنها چیزی که باقی مانده بود خون سیاه بود و تنها چیزی که از آن می ترسیدند یومیزاکورا بود. در حالی که بدنشان به شدت آسیب دیده بود، فردی را تعقیب کردند که نمی شد برای همیشه او را کشت.