خلاصه
ده سال پیش فوجیوارا متوجه شد که قدرت دیدن هاله های رنگارنگ اطراف بدن افراد را دارد. از آن زمان او رویای عجیبی در مورد جنگ با گربه ها دیده است. روزی با دختری مرموز آشنا می شود که پس از چیدن کلاغ ها و افتادن از درخت به جستجوی کلاه گمشده اش می رود. بعداً در همان روز، فوجیوارا خود را در یک رویا میبیند، که مورد حمله همان گربههایی قرار میگیرد که شبها با او میجنگد.