خلاصه
دو دوست کوهنوردی به نامهای آسای و ایشیکورا پس از تصادف در میان طوفان گرفتار میشوند. ایشیکورا که عمیقاً معتقد است در شرف مرگ است، تصمیم می گیرد که قلب خود را تسکین دهد و به گناهی از گذشته خود اعتراف کند. با این حال، او زنده می ماند و هر دو در حالی که منتظر رسیدن کمک هستند، راهی یک کابین متروکه می شوند. اما آگاهی از اعتراف بر هر دوی آنها سنگینی می کند و انتظار طولانی تحت فشار شروع به هک کردن عقل آنها می کند.