خلاصه
یک صبح سرنوشت ساز، هیروفومی از خواب بیدار می شود و متوجه می شود که هیچ خاطره ای از دو سال قبل ندارد. او همکلاسی هایش و همه چیزهایی را که در مدرسه آموخته را فراموش کرده است. تنها چیزی که به یاد می آورد تصادف رانندگی است که باعث فراموشی او شد. وقتی نامهای را پیدا میکند که برای خودش نوشته شده است، وقتی متوجه میشود که عاشقانه با دایگوی غمانگیز و خوشتیپ درگیر شده است، شوکه میشود! آیا عشق واقعی می تواند بر از دست دادن حافظه پیروز شود؟ و آیا هیروفومی می تواند دایگو را دوباره لبخند بزند؟