خلاصه
هاروتو فرزند سرکشیش معبد هیبیراگی است. کانو، دختر تاتامیساز که در همسایگی زیارتگاه زندگی میکند، شروع به یادگیری تیراندازی با کمان ژاپنی کرد، زیرا از دیدن هاروتو و او که در حال کشیدن کمان بود بسیار تحت تأثیر قرار گرفت. این دو که با یک اتفاق غم انگیز از هم جدا می شوند، چندین سال بعد دوباره با هم ملاقات می کنند. داستان حول محور کانو و هاروتو می چرخد، که با بزرگ شدن در فاصله ای محتاطانه- نه خیلی نزدیک و نه خیلی دور- می مانند. با تنش خاصی ظرافت های ظریف احساس تجربه شده در سال های سخت نوجوانی را به تصویر می کشد.