در روز اول دبیرستان، کوسوکه یوکی در حالی که سعی داشت به کسی کمک کند کشته شد. با این حال، این پایان داستان او نبود. پیرمردی که به او کمک کرد اتفاقاً خدا بود. به عنوان تشکر، او به کوسوکه اجازه می دهد تا در دنیایی دیگر تناسخ پیدا کند. او از زندگی آن قهرمانان مغلوب که در داستان های مورد علاقه اش ایسکای دیده می شوند، بسیار خوشحال بود. با این حال، وقتی به خود آمد، خود را در همان نقطه ای دید که درگذشت. این داستان شخصیتی است که در دوران مدرن زندگی مسالمت آمیزی را با توانایی تقلبی که یک خدا به او داده است... نه.