خلاصه
روزی روزگاری قبیله ای بود که برای امپراتوری می جنگید. همه از آنها می ترسیدند. تخصص آنها تخریب و ذبح بود. آنها را "کیمرا" می نامیدند. رین یکی از آنها بود. او تا زمان شروع جنگ در یک روستای آرام زندگی می کرد. و در آن لحظه چیزی در درون او شروع به بیدار شدن کرد و چیزی فراتر از تصور شروع شد!