خلاصه
وقتی مادربزرگ هایاتو از دنیا رفت، او قصد داشت کافه مخروبهاش را در ساحل بفروشد - غافل از اینکه این کافه خانه پنج زن جوان است که خود را خانواده او مینامند؟! ناامیدی آنها برای باز نگه داشتن کافه، هایاتو را متقاعد می کند که به آن ضربه بزند...اما حتی بهترین نیت آنها ممکن است برای به کار انداختن آن کافی نباشد! و آیا حتی می تواند با این پنج زن بی بند و بار کار کند؟ مهم نیست، او کار خود را برای او قطع کرده است!