خلاصه
لیدی ادیت یک پدربزرگ دارد که یک شیدایی مومیایی است و حفاری خرابه ها را در دانشگاه حمایت می کند، و یک برادر که در دانشگاه مصر باستان را مطالعه می کند. اما او از باستان شناسی متنفر است زیرا از زمان گذشته و پوچ است. یک روز، او بچه گربه ای را که نزدیک به مردن بود، گرفت و او را از مرگ نجات داد. بعد از آن زندگی ادیت به طور عمده تغییر کرد...!؟ او می تواند گاهی اوقات گل های نیلوفر و معابد مصر باستان را ببیند. الهه ای که در خواب او را "کاهن من" صدا می کند کیست؟