خلاصه
وقتی آکیکو بچه بود، در اولین روز سال جدید، ناگهان کیک برنجی زنده شد و به آکیکو گفت که آرزوی او را برآورده می کند. همیشه سال به سال همینطور بود، تا اینکه یک سال یک گربه کیک برنجی را که قرار بود بخورد، دزدید. دیگر خانواده او باقی نمانده بود و فروشگاه ها فروخته شده بودند. او خیلی تلاش می کند تا یک کیک برنجی پیدا کند، اما چرا اینطور است؟ آرزویش چیست که اینقدر می خواهد برآورده شود؟