خلاصه
وقتی کاناتا جرأت میکند زنگی را در کلیسایی متروکه به صدا درآورد، انتظار ندارد چیزی از آن اتفاق بیفتد - و مطمئناً انتظار ندارد با یک خون آشام ملاقات کند! خونآشام، تیتی و کاناتا به زودی متوجه میشوند که آن دو بخشی از یک «سکانس» شدهاند، طلسمی که زندگیشان را به هم پیوند میدهد.