خلاصه
پس از فوت مادرش، پدرش دوباره ازدواج می کند و به دلیل شغلش مجبور به انتقال می شود، بنابراین ساچی تصمیم می گیرد که بماند و تنها زندگی کند. وقتی سر کلاس است احساس نمیکند وجود دارد و با بدبختیهای مداوم، احساس میل به زندگی در او ضعیف شده است... و در حال حاضر با خدای مرگ ملاقات کرد که شعارش «اول سلامتی» است!؟ خدای مرگ از بستگان دور ساچی است و به شکل انسانی معلم آموزش بهداشت زندگی می کند، حتی به مدرسه او می رود و مراقب اوست، اما قصد واقعی او چیست...!؟