تاکو که از مرگ بهترین دوستش ناامید شده است، آرزو می کند که یک ستاره در حال تیراندازی برای آخرین بار تاکویا را ملاقات کند. نوری از نور او را به یک کنده درخت باستانی با سوراخی عظیم در آن هدایت می کند. سوراخی که به طور غیرممکنی به کل شهر منتهی می شود. این همان شهر اوست - همان مردم و مکان ها - اما، با یک تفاوت کلیدی: تاکویا در آن دنیا زنده و سرحال است... در حالی که تاکویا نیست.